سفرنامه قونيه 3





آقاي صفي پور ساعت 23 در حالي که هنوز کنسرت ادامه داشت و به قسمت ترانه هاي درخواستي رسيده بود (جمعيت از شهرام ناظري ميخواستند فلان قطعه را بخوان.) گفت بياييد برويم خانقاه و ما هم پاشديم رفتيم.


با يک وَن همراه با تعدادي از کاروانيان راه افتاديم، رسيديم و قرار گذاشتيم که اولا کسي نخندد ثانيا يکساعت ديگر بياييم بيرون و برگرديم. وارد شديم، يک فضاي بسته و شلوغ بود، جاکفشي پر شده بود و به زحمت وارد شديم بعد از عبور از راهرويي تنگ به سالن کوچکي رسيديم.


پيشاپيش بگويم غيرمنتظره ترين تجربه من همين خانقاه بود! اما چه اتفاقاتي افتاد؟!


ابتدائا بخاطر شلوغي و تيپ هاي متفاوت (که من بين آنها شاذ بودم) خيلي دست به عصا رفتم، يک گوشه اي ايستادم، جا براي نشستن نبود، آرام آرام چند نفري رفتند بيرون و من کم کم رفتم جاي مناسبتر. بالاخره روي پله هايي که مشرف به سالن بود ايستادم و با دقت مشغول مشاهده شدم. تجربه اي کاملا جديد، فضايي غريب بود، عده اي مشغول خواندن و دف زدن بودند و از همه عجيب تر اينکه من در اين چهارمين دهه عمرم اولين بار بود که در فضاي مختلط حضور مي يافتم.


يواشکي اين و آن را نگاه ميکردم، درک اين محيط برايم سخت بود.


يک شعرخواني به پايان رسيده بود و بعد از مدتي سکوت مجددا ني نوازي و بعد هم شعرخواني شروع شد. همينطور ادامه پيدا ميکرد و جو گرمتر ميشد، اشعار احساسي تر و تند تر و جمعيت هم با حرکات بدن و با خواندن همراهي بيشتري ميکردند. ايراني ها زياد بودند اما اجراي مراسم دست ترک ها بود. شب يکشنبه (شب تعطيلي در آن کشور) بود و جمعيت ترک ها هم زياد بود. به گفته يکي از ايراني ها افرادي هم از کشورهاي ديگر (کانادا، کشورهاي اروپايي.) بودند. يکي از چهره ها که بنظر مي آمد خودش جزء اعضاي اصلي خانقاه است با مو و ريش بلند و خرقه اي درويشي کم کم حلقه اي از جمعيت درست کرد (مثل هيات هاي سينه زني). افراد دستان همديگر را گرفته و دور ميزدند، و جلو عقب يا بالا و پايين ميپريدند. دقيقه به دقيقه شور جلسه رو به افزايش بود. چند تا از کاروانيان ما هم در حلقه قرار گرفتند! اشعاري ميخواندند که واقعا جذاب و زيبا بود. يا فاطمه يا فاطمه. اين شعري بود که زياد با هم تکرار کردند و همان مقدار که ما ميفهميديم مضاميني در مدح اهلبيت بود. جداي از احساس گناهي که خيلي وقتها داشتم ولي واقعا زيبا و معنوي بود. توصيفش مشکل است، بطور خلاصه حالتي رفت که محراب به فرياد.!


تقريبا روند تند شدن و کند شدنِ خواندنِ گروه مانند هيات ها بود. بعد از آنکه حال خوشي دست داد! و يک دور ديگر از برنامه هاي خانقاه طي شد، از خانمي ايراني که او هم روي پله ها بود و از صحبتهايش با ديگران معلوم بود تجربه دارد سؤالاتي کردم؛ چند وقت است مي آييد؟ هر شب همين برنامه هست؟ در ايران هم هست؟ و. ايشان هم جواب دادند. پس از اينکه سؤالات اصلي را پرسيدم گفت: شما از خودتان بگوييد، اسم شما چيست؟ کارتان چيه؟ سؤالات شما مانند پليس ها بود! (با لحني آرام نه ناراحت و تند). گفتم موسوي هستم، جامعه شناس هستم، بايد هرجايي و هر گروهي را بخاطر رشته ام ببينم و درک کنم.


آقاي شيخ الاسلامي هم از راه رسيد و ايشان هم شروع کرد از همين خانم سؤالاتي کرد. بعدها آقاي شيخ الاسلامي ميگفت وسط صحبتها، زماني که حواست نبود، خانم با ابرو يک اشاره اي به تو کرد که يعني حواست به اين آدم باشد! خانم آخر صحبتهايش هم گفت: . بله امام خميني هم آخر صحبتهايشان ميگفتند "خدايا ما را آدم کن".


آنموقع کمي تعجب کردم که اولا اين تيپ به امام خميني نميخورد، ثانيا وسط اين حرفها يادي از امام خميني جايي نداشت. ايشان اولش فکر کنم آمد بگويد خميني ولي زود خ را خورد و گفت امام خميني! با توضيحات آقاي شيخ الاسلامي فهميدم که طفلي از تيپ من ترسيده بوده و اين حرف را مصنوعي زده!


آن خانم ميگفت 8 سال است پشت سر هم که هر سال مي آيم، اهل اهواز بود گرچه اصلا لهجه اش به اهوازي ها نميخورد (شايد رد گم کني اسم اهواز را برد) و او هم معتقد بود هر کس يکسال بيايد سالهاي بعد هم حتما علاقه مند ميشود بيايد. ميگفت امسال بخاطر گراني قيمتها برخي افراد که سال گذشته کل 8 روز مراسم مي ماندند امسال 4 روزه کرده اند؛ يک گروه چهار روز اول و گروهي چهار روز دوم. توضيحات خوبي داد.


جمع شديم و آمديم بيرون، بعد از مدتي با همان ماشين که ما را رسانده بود به سمت هتل راه افتاديم. يکي از خانمها در ماشين از من درباره اين جلسه نظر خواست



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مهران دم بند Be successful in your life قنوت موج کویر سوالات آزمون صلاحیت حرفه ای پرستاری ریخته گری قطعات سنگ شکن اخبار دلار سکه یورو